ترانه های نفرت! چرا؟
یکی از پرسشهایی که چند سالی است گهگاه به آن فکر میکنم و دربارهی آن مطالعه، این است که چرا فضای شعرهای عاشقانهی ما از قدیم تا الان، چه غزل و چه ترانه، پر از غم و درد و فراق و حسرت و خستگی و افسوس و تنهایی و... است.
پرسش تازهای که حدود یک سالی است به قبلی اضافه شده این است که چرا این روزها ترانههای زیادی سروده و خوانده میشود که در آنها از سوز و گدازهای عاشقانه دیگر خبری نیست؛ از دوستت دارم و بیا و بمون و از دوریت میمیرم و منتظرم برگردی و همیشه به یاد توام و... خبری نیست؛ به جای اون، حرفها چیزی تو این مایههاست:
دوستت ندارم
ازت بدم میآد
برو
نمون
رفتی برو به درک
گندیدی بریدمت
رفتی با یکی دیگه دوست شدی هیچ خیالی نیست
کی گفته تو نباشی/ ستاره بیفروغه / عروسکا بدونین/ که عاشقی دروغه!
...
چیزی که به آن "ترانههای نفرت" یا "ضدعاشقانهها" میگویند.
کلمات کلیدی : شعر، غزل، عاشقانه، ترانه، ضدعاشقانه، ترانه نفرت